از زهرا ناراحتم این روزا
خیلیم ناراحتم..این همه بهش محبت کردم
اخرش میگه من به عنوان یه همکلاسی بهت پیام میدادم میگم قبول
از این حرفش ناراحت نشدم چون بالاخره دانشگاهش تموم میشه
و کلاسی نیست و همکلاسی نیست و احتیاجیم نیست
چون ادم دیگه نیازی به همکلاسی نداره بعد اون
بعدشم فکر کرد هر کمکی که کردم بهش از رو این بوده که
بهش نزدیک بشم..اما اینجور نبود اگه بود پس چرا وقتی
خبری ازش نداشتم همینجا ازش مینوشتم پس اگه اینجور که میگه باشه
پس اینجا هیچی نمینوشتم اون زمان که نبود
این وبلاگ گواه حرفامه زمانیم که نبود همیشه دعاش میکردم
کاش منو میشناخت چنین رفتاری نمیکرد اون موقع باهام
هیچ وقت بابت کارایی که کردم بهش منت نذاشتم خدا شاهده
اونجاش دلمو سوزوند که گفت خواستی بهم نزدیک بشی با این کارا
اگه لب تر میکردم زیباترین و پولدارترن دخترای فامیل و اشناها حاظر بودن
باهاشون باشم..فقط یک دلیل داره اونم اینه که
پدر مادراشون خیلی زیاد قبولم دارن اینو خودشون بارها بیان کردن من نمیگم
به خدا کسانی بودن که دخترای هم سن زهرا داشتن چنان کارهایی میکردن
و احترامی میذاشتن بهم که من خودم خجالت میکشیدم
خدا خودش شاهده..مطمعنم کار خداست چون خودش گفته من بندگانمو پیش همه عزیز میکنم
با این وجود...خدایا خودت مواظب زهرا باش با اینکه اونم از من ناراحته
نظرات شما عزیزان:
|